عزیزم چهار ماهت بود که تولد عمو نعمت بود خواستیم سوپرایزش کنیم و تو خونمون براش تولد بگیریم صبح بلند شدم و براش کیک درست کردم بعد از ظهر آوردم تزئین کنم تا تموم شد خواستم بزارم تو یخچال مامان جون اومد دیدم حال نداره گفت من یه سر به ننه بزنم بیام نگو ننه تموم کرده به ما نمیگن بعد بابای اومد گفت مامان بلند شو بریم ننه تموم کرده من ننه رو خیلی دوست داشتم و خیلی هم ناراحتم خلاصه اینجوری شد که نتونستیم عمو جونو سوپرایز کنیم خدا ننه رو که مادربزرگ پدری منه و مادری باباست بیامورزد خیلی دوست داشت تو رو ببینه ولی وقتی تو به دنیا اومدی مریض بودنمیتونست کسی رو بشناسه بزرگ که شدی از خاطره هاش برات تعریف میکنم دخترم ... ...